قهرمانِ کتاب گرسنه زنده است!

قهرمانِ کتاب گرسنه زنده است!

قهرمانِ کتاب گرسنه زنده است!

کابل این روزها درنظرم رنگ خاکستری افسرده‌ی به‌خود گرفته، رنگی که بیان‌گر اندوهِ تمدن بشری‌ست.
زیستن در شهرهای بزرگِ رنگ‌ باخته‌ای که نخستین نفس‌های صبح زندگی؛ با حسرت و آه، و رنج‌های بی‌شمارِ اگزیستانسیالیستی‌مان آغاز می‌شوند، چی شکوهی دارد!
من دنبال سوژه می‌گشتم و می‌خواستم همه‌ی آن افکار پوچ و بیهوده‌ی‌ که این روزها به مغزِ خشکِ بی‌انگیزه‌ام نفوذ کرده را کنار بزنم. بناً بی‌هیچ تصورِ ازپیش تعیین شده‌ای خواستم، به ‌نزدیک‌ترین کتاب فروشی شهر بروم و برای مطالعه و سرگرمی‌‌ام رمانی انتخاب کنم.
گیج بودم. چون‌ خوابِ دیشب چنان بی‌قرار و آشفته‌حالم کرده بود که هنوز بر خود تلقین می‌کردم‌‌ و می‌گفتم:«آن نعشِ جوانِ رویای دیشب، صورت شخصی دیگری بود نه خودت».

گرسنه‌ی کابلی نزدیکم شد و گفت:«کُرتی‌ می‌خری کُرتی‌؟»
نام‌اش عباس بود. جوانِ که از سه‌ شب‌و روز به‌اینسو با شکمِ به‌پشت چسبیده درکوچه‌های سردِ کابل پرسه می‌زد٬ او حتا اندک نان خشک هم برای خوردن نیافته؛ زار و نزار‌ با چشمان گودِ بی‌حال، در مقابل‌م سبز شد.
وقتی نگاهم به نگاه‌های نافذ و پراز درد و خالی‌ از اعتماد گرسنه افتاد، احساسِ هولناکی به من دست‌داد. احساسی که مرا به یادِ هملت انداخت که می‌گفت:«کاش این تنِ سختِ سختِ من ذوب می‌شد، آب می‌شد و به شبنمی مبدل می‌گشت!
یا کاش ایزدِ سرمدی حکمی بر خودکشی ننهاده بود. خدایا! چقدر تمامی امورِ این جهان در نظرم توان‌فرسا، بی‌حاصل‌، ملال‌آور و بی‌فایده جلوه می‌کند».
میان همهمه‌ی درهم و پیچیده‌ و صداهای خشنِ بلندِ دست‌فروشان و گدایانِ شهر گیر کرده‌ بودم. آسمان آبی‌ و اما سرد بود‌. و بوی تندِ تیل و چرم و دودِ موترها، گلو و دماغم را اذیت می‌کرد.

کنوت هامسون‌، نویسنده‌ای چیره‌دست و رمان‌نویس شهیر نروژی با سبک نوشتاری «نئو-رمانتیسم واقعی‌گرایی»، اولین رمان‌اش «گرسنه» را درسال ۱۸۹۰ می‌نویسد.
نویسنده‌ای که بخاطر خلقِ آثار و داستان‌‌های خاصِ نفس‌گیرش درسال ۱۹۲۰ م جایزه‌ی نوبل ادبیات را به‌خود اختصاص داد.
هامسون‌، زاده‌ی ۱۸۵۹ و درگذشته‌ی‌ ۱۹۵۲ است.
او تحصیلات بسیار عادی و مقدماتی داشت و دوران جوانی‌اش را با آوارگی و فقر و محرومیت گذراند.
کتابِ گرسنه، چنان‌که از نام‌اش‌ پیداست. سرگذشت جوانی‌ست گرسنه! جوانی‌که گرسنگی شبانه‌روزی طاقتش را بُریده و رمقی‌ بر جانش‌ نمانده، او به هر دَر و منزلی می‌زند، نومید رانده می‌شود و خسته و گرسنه درشهری بزرگی که دیگران درآن به عیش و شادی سرگرم‌اند، پرسه می‌زند! این جوان روانی بیمار و فراست شیطانی دارد، مغرور و بلندپرواز است، همه چیز را پیرامون‌اش می‌بیند و می‌شنود و دائماً با درون و افکار خویش در مجادله‌ و گفت‌وگوست. عجیب این‌که این جوان ضعیف و گرسنه شخصِ فرومایه و ولگرد و کم‌عقل نیست؛ بلکه نویسنده‌ای است پرشور و صاحب‌قریحه که مقالات متفاوت مثلاً درمورد «جنایات بشری» می‌نویسد. او از همه، زجر و ستم می‌بیند اما به هیچ‌کس کینه نمی‌ورزد. درخاطر آشفته‌ی خود خیال‌های بس تلخ‌ و شیرین می‌بافد‌ و محال‌ترین و عجیب‌ترین پندارهایی‌ را که در ضمیرش‌ می‌گذرد‌، به‌ صراحت و با صداقت وصف‌ناپذیری بیان می‌کند. به‌طوری که گاهی مواقع به‌جنون آنی دچار می‌شود و هذیان می‌گوید:«آیا سرانگشت خداوند مرا نشانه کرده‌ بود؟ خدا چه عداوتی‌ با شخص من داشت؟ حالا به فرض اینکه مشیت او بر آزار بنده‌ای تعلق می‌گرفت، چرا یکی‌از بندگانش را که مثلاً در قاره‌ی‌ امریکای جنوبی بود، برنمی‌گزید؟ عقلم از فهم این نکته قاصر بود که چرا قادرِ بی‌چون_منِ بی‌توش‌و‌توان را برای زور آزمایی و ترضیه‌‌ی هوس‌های‌ خود برگزیده بود؟ این کار از پروردگار عجیب بود. مگر آدم قحط بود که گریبان مرا بچسبد؟»
مفسیرین ادبیات و هنر، درون مایه‌ی این کتابِ تلخ را سرگذشت خود نویسنده گفته اند.
آندره‌ ژید، نوبلی‌ست ۱۹۴۷ و رمان‌نویس مشهور فرانسوی در مورد گرسنه می‌گوید:«وقتی خوانند‌ه این کتاب شگفت‌انگیز را ورق می‌زند، دیری نمی‌گذرد که اشک بر دیدگانش می‌آید و سرانگشت‌اش رنگین و قلب‌اش خونین می‌گردد‌».
رمان گرسنه، حما‌سه و محاکمه‌ی تمدن جدید است. تمدنی که آزادی بشر را اعلام می‌کند و اما او را گرسنه و بی‌پناه درجامعه رها می‌کند.

گرسنه‌ی کابلی هم وقتی با اندام نحیف و تنِ لرزان چندش‌آورش راه‌ ام را سد کرد و گفت:«کُرتی‌ می‌خری کُرتی‌؟» راستش چندان توجه‌ام‌ را به‌خود معطوف نکرد.
می‌دانستم این عادتِ ‌زشت‌، کار هر روزه‌ی دست‌فروشان شهرماست‌ که حتا می‌شود این عملِ غیرشهری‌ آنان را اذیت خیابانی نام‌ گذاشت. ولی متوجه‌ی جمله‌ی شدم که گرسنه، در خلال حرف‌های سکسکه‌وارِ بی‌جانش تکرار کرد:«اینجا شب و روز باهم در نبردند… نوری تیره می‌بینم من.» مکث کردم، صداها همه محو شدند و لحظه‌ی تعمق کردم و باخود گفتم:«این جمله‌ی نغز را جایی خوانده‌ام، کجا»؟ درهمین‌حال گرسنه رویش را از من برگرداند و به فردی دیگری صدا کرد:«کُرتی می‌خری‌ لالا؟» دقایق چند تماشایش کردم. می‌خواستم راه‌ام‌ را بکشم و بروم. اما وجدانِ هنری‌ام آرام و قرارم نگذاشت. رفتم نزدش و گفتم:«هی رفیق کُرتی را چند قیمت گذاشتی؟» رو به‌سویم کرد و شادمانه گفت:«سه صد افغانی لالا»، گفتم:«پیش‌تر چه جمله‌ی فیلسوف‌مآبانه‌ی به‌زبان آوردی خوشم آمد»، گفت:«کدام یکی»؟ گفتم:«همان که گفتی، اینجا شب و روز در نبردند». گرسنه‌ی کابلی آهسته و با زهرخندی گفت:« این جمله‌ از نویسنده‌ی محبوب من ویکتور هوگو‌ است». موهای تن‌ام سیخ‌ شد و عرقِ سرد به‌پشتم احساس کردم. آه کشیدم، یادم آمد‌. این آخرین جمله‌ی بود، «ویکتور هوگو‌» لحظه‌ی که جان را به جان آفرین تسلیم می‌کرد بر زبان آورد:«اینجا شب و روز باهم در نبردند… نوری تیره می‌بینم من.» این جمله‌ی ویکتور هوگو‌ باعث شد، من و گرسنه کابلی باهم لحظه‌ی گفت‌وگو کنیم. نزدیک‌تر شدم و گفتم:« ویکتور هوگو‌ نویسنده‌ی محبوب من هم است». گرسنه‌ کابلی گفت:«اما نه به‌اندازه من». او با صدای بلند جمله‌ی نغز و تامل‌ برانگیز دیگر از ویکتور هوگو‌، را بلند خواند:«هرگز نه از دزدان بترسیم، نه از آدم‌کشان. این‌ها خطرات بیرونی‌اند، خطرات کوچکند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیش‌داوری‌های ما هستند؛ آدم‌کشان واقعی نادرستی‌های ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما را، یا کیسه‌ی پول‌های ‌مان را تهدید می‌کند! نیندیشیم جز در آنچه که روح‌مان را تهدید می‌کند.»
هوش از سرم پرید و لحظه‌ی فکروخیالم در سال ۱۸۶۲ ویکتور هوگو سیر می‌کرد، زمانی که شاعر و رمان‌نویس محبوب فرانسوی‌ام «بینوایان» را می‌نوشت و منتشر می‌کرد. تصمیم گرفتم امروزم را یا حداقل چند ساعتی از روزم را با گرسنه کابلی سپری کنم. او را به‌گوشه‌ی خیابان کشیدم و گفتم:«هوا سرد است رفیق چرا می‌خواهی این کُرتی را بفروشی درحالی که در تنت چیزی گرمکن نداری». با چشمان پراز اشک ماجرای تلخ و اندوهگین‌اش را اینگونه بیان کرد:«من استاد ادبیات بودم و در یکی‌از مکاتب خصوصی کابل٬ دختران و پسران را تدریس می‌کردم‌‌. اما بعداز فروپاشی حکومت و محو تصویر کابل که درضمیر خودآگاهم چون تابلوی قرون وسطا زیبا و قشنگ بود با هزاران زجر و بدبختی به ایران فرار کردم. آنجا دریک کارخانه‌ی کاشی‌سازی کارگر روز مزد بودم با ۱۵۰ هزار تومان حقوق در روز، ولی چندی بعد ماموران پولیس ایرانی با توهین و لت‌وکوب مرا رد مرز کردند افغانستان.

وقتی برگشتم خانه، شب‌ها از شدت درد‌های ناشی از لت‌و‌گوب ایرانیان نمی‌توانستم درست بخوابم، کابوس می‌دیدم، که من مرده‌ام؛ کاش این کابوس حقیقت بود. بعداز آن چند روزی پیاپی دنبال کار و وظیفه می‌گشتم. متاسفانه نه کار بود و نه صاحب‌کار. مکتب‌ی ما هم بسته شده بود، پدرم یک کفش‌دوزی تند‌خوی روانی‌ست، او نمی‌توانست به‌تنهایی از پسی خرچ‌ومصرف خانه برآید‌. اما هرشب به‌بهانه‌های مختلف دلش را برسرِمن خالی می‌کرد. می‌گفت تو مفت‌خور و بی‌غیرت هستی، چرا کار نمی‌کنی؟ یا گورت را گم نمی‌کنی؟ من چی‌ می‌کردم، هرجا دنبال‌ی کار و غریبی گشتم اما دستگیرم نشد، بلاخره با یک مقدار پولی که داشتم یک کراچی کهنه خریدم و شروع به میوه فروشی کردم، پس‌از چند شب و روز وقتی یک شام با کراچی میوه در راه خانه بودم، موتری آمد سمتم و خود را به کراچی من زد. من خود را کنار کشیدم. کراچی‌ام شکست، میوه‌ها پخش زمین شد و زیر پای عابرین و موترها خرد و خمیر. طرف از موترش پاین آمد و مرا شروع به لت‌وکوپ کرد. من هم زدم چون گناه از خودش بود‌ نه از من، دعوای ما بزرگ‌تر شد. خلاصه مالک موتر از من و خانواده‌ام بخاطر خرابی موترش ۱۵ هزار افغانی غرامت خواست، بخاطری که زور بود و حرفش به امنیتی‌ها می‌چربید. راستش ۵ روز مرا زندانی هم ساختند. از کجا می‌کردیم، من و پدرم هیچ پولی نداشتیم که به‌ مالک موتر بدهیم و راضی‌اش کنیم، این بود که پدرم فریاد زد تو دیگر پسرم نیستی٬ برو از خانه و کاشانه‌ام و رنگ‌ات‌ را گم کن، رذل و بدبخت.»

گرسنه‌ی کابلی با بیان این مطلب همزمان گریه هم می‌کرد، راستش من هم گریه کردم. من این سرنوشت تلخ جان‌گداز را می‌دانستم، تجربه کرده بودم، حتا بدترش را٬ وقتی پدرش او را از خانه‌اش رانده بود، رفت خانه‌ی خاله‌اش اما پسر خاله‌اش او را گفته که خواهرِ مست‌وجوانی دارد و خوش ندارد او را اینجا ببیند. او ناامید و تنها شده روزها گریه می‌کرده‌‌ و در یکی‌از پارک‌های کابل می‌خوابیده، چندبار هم در جمع معتادانِ مواد مخدر شلاق‌های سنگین طالبان‌ را تحمل کرده فریاد می‌کرده که معتاد نیست، استاد ادبیات است که بخت ‌یارش نبوده و خدا خارش نموده! تا اینکه پس‌از سه شب‌و روز گرسنگی مجبور می‌شود، کُرتی‌اش را بفروش بگذارد.

وقتی احساس کرد من همدرد خوبی هستم٬ با زهرخندی که هنوز می‌خواست خود را مستحکم و قوی نشان دهد گفت:«هیچگاه تصور نمی‌کردم روزی مثل ژان والژن زندگی خواهم کرد». من در جوابش گفتم:«راستش ژان والژن کارِ خوبی کرد که دست به دزدی بُرد». گرسنه این‌بار قهقهه خندید و گفت:«ژان والژن بخاطر دزدی تیکه نانی زندانی شد و سال‌ها در زندان نان مجانی خورد، اما اگر من اینجا بخواهم این کار را انجام دهم، حکومت اسلامی جدیدمان دست راستم را قطع می‌کند رفیق!» این آخرین جمله‌ی بود که گرسنه‌ کابلی با من رد و بدل کرد، پس‌از آن با مشتریی گرم گفت‌وگو شد که می‌خواست کُرتی‌اش را بگیرد.

راست می‌گفت، حکومت‌ها همین است دیگر: لیبرال دموکراسی‌ها می‌گویند: آزاد هستی. ولی مجبوری تا پای جان کار کنی ورنه از گرسنگی درگوشه‌ی آزاد می‌میری. حکومت‌های توتالیتر می‌گویند: اگر گرسنه هستی یا بی‌کار و فقیر، حق نداری اعتراض کنی و صدایت را بلند کنی مجبوری بسوزی و بسازی، ورنه گردن تو زیر تیغ ما خواهد بود. و حکومت‌های اسلامی هم می‌گویند: جنت‌ نصیب آنانی می‌شود که با شکمِ به‌پشت چسبیده نماز بخوانند، چون مشیت خداوند براین است که دنیا مال کفار باشد و آخرت مال مومنینِ که در دنیا رنج و گرسنگی کشیده‌اند.
با دلی پراز غصه به راه افتادم و به یادِ حرفِ دوستم که سرطان داشت:«دنیا جای قشنگی نیست، خوشحالم که زودتر ترکش می‌کنم.»
می‌دانم توضیح اش آسان نیست و باورش هم خیلی سخت، اما حقیقت محض همین است، که نوشتم.

…………………

پی‌نوشت‌ها:

* برخورد و گفت‌وگو با گرسنه‌ی کابلی، که نخواستم اسمش را درج مطلب کنم حقیقتِ جانسوز جامعه‌ی ماست و اتفاقی‌ست که بی‌هیچ تغییر و تحریفی نوشته شده است.
* ژان والژن، قهرمان اصلی کتاب بینوایان ویکتور هوگو، است.

منبع‌ها:

۱ هملت، ویلیام شکسپیر، انتشارات مهراندیش، ترجمه: دکتر علی سلامی.
۲ بینوایان، ویکتور هوگو، انتشارات امیرکبیر، ترجمه: حسینقلی مستعان.
۳ گرسنه، کنوت هامسون‌، انتشارات علمی و فرهنگی، ترجمه: غلامعلی سیّار.