اگر بخت‌زمینه زنده بود!

اگر بخت‌زمینه زنده بود!

*اگر بخت‌زمینه زنده بود!

مدتی‌ست همچون‌ «نیچه‌» زندگی می‌کنم، فقط با این تفاوت که من بیماری میگرن و سیفلیس ندارم و درحال نوشتنِ هیچ رساله‌ی‌فلسفی هم نیستم که دنیا را تغییر بدهد. اما دردِ بزرگ و تنهایی جبران‌ناپذیری دارم که به‌مراتب از درد و تنهایی نیچه بزرگ‌تر و کُشنده‌تر است.

در آرزوی برگشت به روزهای کودکی‌‌ آهسته‌‌تر از همیشه راه می‌رفتم، ذهنم درگیر خیالاتی بود که بیانش چندان هم ضروری نیست. یا فکر می‌کنم اصلاً یادم نمانده، که بگویم‌ به‌چی فکر می‌کردم‌‌.
آفتابِ مشفقِ دلنواز به درختان و خاک‌ و سبزه‌ی نورَس پیرامونم جان تازه می‌بخشید و سکوتِ پراز دردِ کوچه‌های کابل کرکننده بود.
تصور می‌کردم این آخر دنیاست و من تنها بازمانده‌ی کلافه و به‌درد نخور نسلِ خود هستم. دیوارهای بزرگ سیمانی نقره‌ی رنگِ سفارت ‌خانه‌های خالی، مرا یاد فلم‌های ترسناکِ پاندِمی هالیوود می‌انداخت و پشکِ چاق سیاه هم، امروز دیده نمی‌شد حتماً در یک جای دنجی‌ خوابیده یا معشوقه‌ی پیدا کرده از تنهایی‌ نجات یافته بود.

گام‌هایم را تندتر نهادم که خستگی‌ راه کاهش یابد و خیالات موهوم تنهایی را از ذهنم بزداید، ولی با دیدن سربازان بازرس طالبان افسرده شدم. و به«هستی» بی‌رحمی که مرا در این جهنم‌دره‌ی سوزان پرتاب کرده بود لعن و نفرین فرستادم.
طالبان دو مرد ریشوی همانندشان‌ را سخت تلاشی می‌کردند که من با دماغِ بسته از کنارشان گذشتم و باز هم احساس کردم بوی و تعفن بدنِ ماه‌ها ناشُسته‌ی شان در لباس‌هایم پیچید. آرزوی باران کردم‌، آرزوی خیس شدن و پاک شدن از بوی گندِ که خیال می‌کردم‌ در تن‌ام پیچید و ماند.
خیابان‌ها مانند هر روز میزبان عابرین آشفته‌ و غمگین نبود و موترهای شهری هم کم‌تر دیده می‌شد. با خیالِ پاکِ باران سوی دیگرِ خیابان رفتم و ایستادم، موتری نزدم ترمز کرد و گفت:«ده افغانان».. در موتر نشستم، پیش‌از من یک‌جوان دیگر نیز درچوکی عقب نشسته بود. لحظه‌ی که می‌خواستم دروازه را ببندم؛ جوانی خسته‌تر از من سرش را داخل موتر کرد و گفت:«استاد هیچ پولی ندارم میشه مرا تا شهر ببری، از چهاراهی شهید پیاده میایم و هر کی را گفتم؛ بی‌پول سوارم نکرد».

تکسی‌ران، مردی مست و سپیدموی بود که درنگاه اول یک شاعرِ شکست‌خوردهِ بد ذوق به‌نظر می‌رسید‌، گفت:«سوار شو جوان خدا عوضش را می‌دهد»، آن جوان بی‌پول‌ هم درکنار ما نشست و موتر به راه افتاد.
یک خیابان راه نرفته سواریِ دیگری دست داد. شاعرِ بد ذوق با خنده گفت:«ببین خداوند میوه‌ی ثوابم را داد». این جمله‌ را گفت و پیچ رادیوی موتر را هم چرخاند، صدای‌ آهنگِ گوشنوازی بلند شد از احمدظاهر که می‌خواند:«تو گر به‌من یار شوی به‌کس نمی‌گم.» دو خیابان راه نرفته در چک‌پاینت طالبان برخوردیم. تکسی‌ران با عجله صدای آهنگ را خاموش و موترش را متوقف کرد. طالبِ موظفِ پوز بسته چیزی نگفت فقط نگاهی به سروصورت مان انداخت و گفت برویم.

تکسی‌ران خاموش شد‌ او مستی چند لحظه‌ی قبل را که می‌خندید و زمزمه‌ می‌کرد را نداشت. من گفتم:«استاد صدای آهنگ را بلند کن لطفاً». با ترسی که درچهره‌اش نمایان بود نگاهی به‌اطراف خیابان‌ها انداخت و صدای آهنگ را اندک بلند کرد، همان شعر دوباره تکرار شده بود:«تو گر به‌من یار شوی به‌کس نمی‌گم.» تکسی‌ران هم با آن آهنگ یکجا خواند اما اینگونه، «تو گر به‌من یار شوی به طالب هم نمی‌گم.» همه خندیدند، من گفتم:«استاد چی خوب صدا و حنجره داری؟» تکسی‌ران در ‌آیینه‌ی عقب نگاه کرد و گفت:«من خودم یک آوازخوان محلی هستم، حال که موسیقی و آوازخوانی جایز نیست مجبورم تکسی ‌برانم و روزگار بچلانم‌.» درهمین حیص‌وبیص آن جوانی که گفته بود پول ندارد و از راه دور میاید گفت:«استاد اگر من هم بگویم پسرِ یک هنرمند هستم قبول می‌کنی؟» تکسی‌ران با هیجان پرسید، «پسری کدام هنرمند هستی؟»
جوانِ خسته و رنگ پریده با بغض گفت:«پسر بخت‌زمینه هستم همان آوازخوانی که‌ با زهر کُشته شد‌، گفتند که آن زمان من طفلِ چهل‌ روزه بودم.»

همه ملول در رنج سکوت فرورفتیم. راستش نمی‌دانم این حرف پسرِ «بخت‌زمینه» به دیگران چی تاثیری گذاشت ولی من یکی، حالم‌ به‌هم خورد از اینکه اینجا شهرِ آرزوهای مرده است شهری که هیچکسی شبانه باخاطره‌ی خوش و دلِ‌ شاد خانه برنمی‌گردد‌.
چگونه شاد خانه برگردی؟ وقتی درچند قدمی‌ات با یک استاد دانشگاهی روبرو می‌شوی که گرسنه است. و در خیابان میانِ دست‌فروشان و کارگران با گیتارستِ هم‌کلام می‌شوی که گیتارش را از ترس طالبان شکسته‌ و مادرش در اجاق سوزانده. با فیلسوفی دچار می‌شوی‌ که ذهنش درگیر شکمِ کودکش است نه‌ حلِ مسایل فلسفی. و با ژورنالیست‌های همسفر می‌شوی که انگیزه‌ی برای ماندن و نوشتن را ندارند.
جنگ، شر بزرگی‌ست در زندگی و تبعات جنگ‌های  افغانستان چنان سنگین و تباه‌ کننده بوده است که طفل چهل روزه بعداز چهل سال جنگ، هنوز با رنج و فقر و بدبختی دست و پنجه نرم می‌کند.
باخود گفتم اگر «بخت‌زمینه» زنده بود و در قطار دیگر هنرمندان موسیقی به خارج رفته بود، این پسر در چه ناز و نعمتی بزرگ می‌شد؟
درفکر جنگ‌ها و قربانی‌ها از موتر پیاده شدم، احساس سربازِ زخمی را داشتم که در دام دشمن‌اش افتاده‌ اسیر شده‌. این‌بار در آرزوی باران نگاهی به آسمان انداختم، خبری از آب و باران نبود.
کم بود میان هیاهوی مردم بغضم بترکد، کاش جای بود برای رفتن و گریستن، و جنگلی برای زیستن. کاش همدمی بود برای سخن گفتن‌. افسوس که اینجا همه مرده‌اند ولی هنوز نفس می‌کشند.

#یادداشت‌های جنگ

……..

پی‌نوشت:

*این یادداشت واقعی‌ست و بعداز گذشتِ نزدیک به‌چهل سال از کشته شدن بخت‌زمینه هنوز دلیل قتل و عاملانش آشکار نشده است.
عده‌یی می‌گویند که بخت‌زمینه ازدواج نکرده بود و اما نظر به گزارشات رسانه‌ها او ازدواج کرده و توسط شوهرش کشته شده است.
ادعای آن جوانِ بی‌پول که خود را پسر بخت‌زمینه معرفی کرد، خیالی و ساخته‌ی ذهن من نیست واقعیت و چشم دید من است که نوشتم.